بسم الله الرحمن الرحیم
و إن يريدوا أن يخدعوك فإن حسبك الله هو الذي أيدك بنصره وبالمؤمنين
جوامع


ناشناخته

پرونده‌ای برای زندگی مخفیانه‌ی شهید حاج عماد مغنیه، حاج رضوان
شماره‌ی ۳۸ ویژه‌نامه‌ی پایداری خردنامه‌ی همشهری
 


بیست و چهارم بهمن ماه ۱۳۸۵ بمبی در محلّه‌ی کفرسوسه‌ی دمشق منفجر شد، بمبی که آن را روبه روی ماشینی در یک پارکینگ کار گذاشته بودند. فردای آن روز رسانه‌ها نام کسی را که در این انفجار به شهادت رسیده بود اعلام کردند، و او کسی نبود جز ستون مقاومت حزب الله لبنان.

ملاقات در کمال ابهام
شرح یک دیدار با مرد ناشناخته
(محمّدرضا ابوالحسنی)

دیدمش. خود خودش بود. آنجا روی مبل راحتی، درست روبه‌روی من نشسته بود و داشت راست راست به من نگاه می‌كرد. دفعه اولی كه دیده بودمش همه‌چیز با این‌بار فرق می‌كرد. آن دفعه نمی‌شناختمش. همه‌چیز عادی بود. اما این بار این خود خودش بود كه ساعت یك بعد از نیمه‌شب توی مبل راحتی فرو رفته بود و داشت به حرف‌های ما گوش می‌کرد...

ساعت حوالی 12 ظهر بود. ماشین توی پاركینگ سفارت دوری زد و ایستاد. همگی پنج دقیقه‌ای منتظر نشستیم تا سروكله یك‌ هایس یا همچو چیزی پیدا شد. ساك و وسایلمان را گذاشتیم پشت ماشین و سوار شدیم. یك ربع بعد جلوی یك امارت هفت، هشت طبقه پیاده شدیم. ساختمان تلویزیون المنار بود. ساختمانی كه در بمباران سال 2006 تا زیرزمینش هم كه آرشیو فیلم شبكه بود سوخت و نابود شد. با اشاره راهنما ساك‌هایمان را از عقب ماشین برداشتیم و مرتب چیدیم توی اتاق اطلاعات و نگهبانی ساختمان كه همان‌جا در طبقه همكف بود. ساك‌ها را بازرسی كردند، اما خودمان را نه. بعد پشت‌سر راهنما سوار آسانسور شدیم و رفتیم بالا. طبقه سوم یا چهارم پیاده شدیم. داخل یك اتاق با آب پرتقال از ما پذیرایی كردند. هنوز نشسته و ننشسته گفتند راه بیفتید. آمدیم پایین. ماشین قبلی رفته بود و ماشین دیگری كه شبیه پاترول بود به جایش جلوی در پارك شده بود. ساك‌هایمان را برداشتیم و عقب ماشین جدید گذاشتیم و چپیدیم داخل ماشین. جا برای 5 نفر آدم تنگ بود، اما هر طور بود نشستیم. جای بعدی كه پامان به زمین رسید یك ساختمان هشت، نه طبقه دیگر بود. با آسانسور رفتیم بالا. یك آپارتمان بود. فهمیدیم اینجا قرار است خانه ما باشد: یك واحد تقریباً دویست متری با چهار خواب و آشپزخانه و یك هال بزرگ و بالكنی كه طول و عرضش دو برابر بالكن خانه‌هایی بود كه دیده بودیم. داشتم اطراف را برانداز می‌كردم كه راهنما گفت وقت نیست؛ ساكمان را زمین بگذاریم و برویم. رام و سربراه دنبالش رفتم.

چیزی نمی‌پرسیدم. اگر هم می‌پرسیدم جواب درست و سرراستی نمی‌داد. فقط فهمیدم باید به «ملاقات» برسیم؛ سرساعت دو و نیم! پنج دقیقه بعد ماشین جلوی پاركینگ یك ساختمان نگه داشت. پیاده شدیم و رفتیم تو. با ریموت كنترل در پاركینگ را بستند. همه‌جا شد ظلمات. بلافاصله لامپ را روشن كردند. دو تا ماشین بنز كرمی، از همین بنزهای شخصی و معمولی توی پاركینگ بود. 5 نفر بودیم. گفتند 2 گروه شوید: یك گروه 2 نفره و یك گروه3 نفره. گروه دو نفره ما بودیم. در عقب ماشین بنز اولی را باز كردند و نشستیم. در را كه بستند باز همه‌جا ظلمات شد. چند ثانیه بعد كه چراغ كوچك بالای سر را روشن كردند، تازه فهمیدم اینجا كجاست: صندلی عقب بنز را با یك پارچة ضخیم مشكی به طور كامل از قسمت جلو جدا كرده بودند. شیشه‌های بغل و پشت مطلقاً سیاه بود و جای دستگیره در بازكن خالی بود.

همین موقع راننده نشست. یك نفر دیگر هم نشست سمت شاگرد. این را از سروصدا و تكان‌های ماشین می‌شد فهمید. راننده ماشین را روشن كرد و راه افتاد. كنجكاو بودم روزنه‌ای توی پنجره بغل ماشین پیدا كنم و از توش آن بیرون را ببینم؛ اما نبود. مطلقاً بسته بود.

پنج دقیقه‌ای كه رفتیم ماشین ایستاد. پیاده شدیم. در را كه باز كردند نگاهی به اطراف انداختم؛ یك پاركینگ دیگر بود. با دیوارهای سیمانی سرد. مثل همه آن یك میلیون پاركینگ دیگر توی بیروت. هیچ فرقی با بقیه نداشت. سوار آسانسور شدیم. رفتیم بالا. طبقه دوم پیاده شدیم. این را از دكمه‌ای كه راننده، آنجا توی آسانسور زد دیدم. راننده یك جوان 26-25 ساله بود كه به روبوت می‌مانست؛ نه لبخندی، نه حرفی. جز یك سلام. آن هم همان اول دیدارمان. راهرو را طی كردیم تا رسیدیم به یك سالن اجتماعات. كفش‌هایم را درآوردم و رفتم تو. نشسته و ننشسته، دیدم كسی از آن طرف سالن صدامان زد. كفش‌هام جلوی این یكی در سالن جفت شده بود. پوشیدم. از یك دالان گذشتیم و باز آسانسور. دو طبقه بالاتر پیاده شدیم. حالا دیگر پاك گیج شده بودم. اتاقی را نشانمان دادند كه شبیه یك اتاق كنفرانس بود و دور تا دورش نقشه چسبانده بودند. نقشه لبنان، كالك عملیات... نشستیم. پنج‌دقیقه‌ای كه گذشت آن سه دوست دیگرمان هم از راه رسیدند. باز انتظار. مطمئن شده بودم ما را به دیدن سیدحسن آورده‌اند. منتظر بودم سید در را باز كند و بیاید تو. پنج دقیقه‌ای كه گذشت در باز شد. یك نفر آمد تو. یك آدم میانسال بود كه حدوداً بهش می‌خورد چهل و دو- سه سالی داشته باشد. یك پیراهن چهارخانه پوشیده بود با یك شلوار جین نوك‌مدادی. یك كلت دسته‌قهوه‌ای هم همراهش بود كه حمایل نداشت. لوله‌اش را خیلی ساده كرده بود توی شلوار و دسته‌اش بیرون مانده بود. آمد نشست جلوی ما. گفت: اهلا و سهلا.

به رسم ادب بلند شدیم. دست دادیم و دوباره نشستیم. حدس زدم محافظ شخصی سید باشد. باز منتظر سید ماندیم. دو دقیقه‌ای همان‌طور در سكوت گذشت. بالاخره همان كه آمده بود گفت: «بفرمایید. شروع كنیم.» هیچ‌كدام رومان نشد بپرسیم پس سید كی می‌آید. دوستم پرسید: از كجا شروع كنیم؟ گفت: می‌خواهید چكار كنید؟ دوستم گفت: می‌خواهیم مستند بسازیم. یك مستند چند‌قسمتی درباره شهدای مقاومت اسلامی لبنان؛ مختصر تحقیقاتی كرده‌ایم، اما آمده‌ایم كه هم تحقیق میدانی‌مان را كامل كنیم و هم كار را شروع كنیم. مرد پیراهن چهارخانه با فارسی شكسته‌بسته‌ای كه جالب و دوست‌داشتنی بود گفت: «فردا كار شروع می‌كنید.» حرف «ر» را خوب نمی‌توانست ادا كند. چیزی می‌گفت بین «ر» و «غ». شبیه فرانسوی‌ها. بعد شروع كرد به توضیح دادن تاریخچه مقاومت اسلامی لبنان، از اول تا امروز. ضبط نداشتیم. من با كاغذ و قلمی كه روی میز كنفرانس بود هرچه می‌گفت تند و تند می‌نوشتم. نمی‌خواستم چیزی از قلم بیفتد. چهل دقیقه‌ای حرف زد تا بالاخره به نقطه رسید. خوشحال بودم. تقریبا هر چه گفت را یادداشت كرده‌ بودم. سكوتمان طولانی شد. نمی‌دانستیم بالاخره سید كی می‌آید. برای همین خداحافظی نمی‌كردیم. می‌خواستم سكوت را بشكنم. همین‌طوری بدون مقدمه گفتم: «شما فلانی را می‌شناسید؟» یكی از دوستانم را می‌گفتم كه اهل بیروت است. نمی‌دانستم جزو مقاومت است. گفت: «كی؟» به جای جواب، لهجه و قیافه دوستم را تقلید كردم. غش كرد از خنده. گفت: «آره، می‌شناسم.» و این شد اسباب آشنایی من و او. گفتم: «رزمندگان ما هم توی جنگمان از این كارها كه شما روی كالك توضیح دادید كرده‌اند. توی عملیات فتح‌المبین...» همین‌طور یك‌ریز حرف می‌زدم و او با لبخند گوش می‌كرد. هم او و هم من هنوز تحت تأثیر شوخی قبلی بودیم. برای همین هم می‌خندید و گوش می‌داد. تا بالاخره من هم به نقطه رسیدم.

بلند شد. خداحافظی كرد و رفت. ما دوباره نشستیم. منتظر سید بودیم. همان روبوت آمد دم در. با لهجه عربی گفت: «بفرمایید.» یعنی چی؟ تمام شد؟ پس سید؟ فعلا مهمان بودیم. فرصت چون و چرا نداشتیم. پا شدیم دنبالش رفتیم تا پاركینگ. باز همان بنز كرمی و صندلی عقب و چادر سیاه‌رنگ. پنج دقیقه‌ای كه رفتیم، شاگرد راننده زیپ چادر سیاهی را كه صندلی عقب و جلوی بنز را از هم جدا می‌كرد باز كرد و نور روز توی صندلی عقب پاشید. با همان لهجه عربی گفت: «ببخشید.» پیدا بود همین یك كلمه را بلد است. چون بلافاصله بعد پرسید: «وین بیتكن؟» جواب دادم: «لا ندری». هنوز لهجه لبنانی را یاد نگرفته بودم. سخت و دیر می‌فهمیدم به هم چه می‌گویند. گفت: «اوتل، ولّا لا، بالضاحیه؟» می‌گفت هتل می‌رویم یا خانه‌مان در ضاحیه است؟ باز گفتم نمی‌دانیم. خودش زنگ زد به راهنمایمان. آدرس را پرسید. ما را برد تا جلوی خانه. راهنمایمان آنجا منتظر بود تا برای ناهار ببردمان بیرون. سوار ماشین او شدیم. توی ماشین كه نشستیم پرسیدم: این كی بود؟ گفت: كی؟ گفتم: اینكه باهاش ملاقات كردیم. با همان عربی لهجه‌دار و شكسته‌بسته‌اش گفت: این برای هر چیزی حرف نَمی‌زنه. اون معاون جهادی بوده. منظورش این بود كه معاون جهادی است. زمان افعال را درست به كار نمی‌برد. گفتم: معاون جهادی دیگه كیه؟ گفت: «معاون جهادی سید. اگه اسرائیلی‌ها مطمئن شدن اون تو یه جایی هست، تمام اول محله نابود كردن كه بكشنش!» راهنما كم‌حرف بود. معمولا آدم‌های كم‌حرف كم دروغ می‌گویند. برای همین نمی‌توانستم قبول كنم غلو می‌كند. اما قبولش هم راحت نبود. اگر حرف‌هایش می‌خواست راست باشد، تنها لبنانی‌ای كه من با چنین خصوصیاتی می‌شناختم اسطوره عملیات‌های جهادی علیه آمریكایی‌ها و اسرائیلی‌ها بود؛ كسی كه همیشه از او با عنوان «شبح» یاد می‌كردند. اسمش همه جا بود: از انفجار مركز یهودیان در آرژانتین معروف به انفجار آمیا گرفته تا انفجار مركز نظامیان آمریكایی در الخُبَر عربستان. قبل از سفرم كه داشتم درباره مقاومت اسلامی تحقیق می‌كردم همه‌جور چیزی درباره مقاومت و لبنان خوانده بودم. از چیزهای معتبر توی كتاب‌ها تا مطالبی كه توی سایت‌ها درباره لبنان و حزب‌الله نوشته بودند همه را یك‌دور برانداز كرده بودم. تنها روشی كه می‌شد با آن راست و دروغ را فهمید تواتر اخبار در منابع مختلف و نوع روایتشان بود. حب و بغض نویسنده‌ها را از لابلای اخبار كنار می‌گذاشتم و تصویری از آنچه واقعا وجود داشت برای خودم ترسیم می‌كردم. اما توی همه آنها این یكی آن‌قدر مبهم بود كه دنبال كردنش و تشخیص راست و دروغش راحت نبود. «شبح» متهم همه عملیات‌های جهادی علیه نظامیان آمریكایی و اسرائیلی در دنیا بود: از عملیات مارینز در لبنان كه به كشته شدن ده‌ها نظامی آمریكایی منجر شد گرفته تا عملیات گروگان‌گیری ویلیام باكلی، رئیس سیا در خاورمیانه و از آنجا تا ربودن هواپیمای تی‌دبلیو‌ ای 847 در مسیر آتن به رم و سرگردانی سه روزه مسافران هواپیما در مسیر بیروت به الجزیره. داستان‌هایی هم كه برای گرفتار كردن او نقل كرده بودند كم نبود. تلاش وحشتناك سرویس زهای جاسوسی سیا و موساد برای به دام انداختن او در جاهایی كه دور از ذهن بود. مثل این‌كه: «سال 1996 ردی از او در یک کشتی پاکستانی در دوحه قطر پیدا شد. عملیاتی به نام Return ox برای دستگیری او طراحی شد. کارکشته‌ترین واحدهای دریایی ناوگان پنجم آمریکا مستقر در خلیج فارس، متشکل از کشتی‌ها و تکاوران اسکادرانی از سه واحد ویژه آبی‌ـ‌خاکی مستقل از یکدیگر (Amphibious Squadron Three) به علاوه کماندوهای واحد شناسایی با همکاری واحدهای حرفه‌ای غواصان، مأموریت یافتند با حمله‌ای برق‌آسا شبح را که در کشتی پاکستانی راهی دوحه قطر بود دستگیر کنند. عملیات در آخرین دقایق کنسل شد، چون واحدهای اطلاعاتی نتوانستند حضور حتمی او را در کشتی تأیید کنند.» و این شبح كسی نبود جز «عماد مغنیه».

حالا من در بیروت بودم. تا مدتی كه نمی‌دانستم چقدر طول خواهد كشید هیچ راهی برای تحقیق بیشتر نداشتیم، نه دسترسی به اینترنت، نه عكس و نه چیزی. در طول مدتی كه غذا می‌خوردیم تا سوار شدن به ماشین و رسیدن به خانه، فقط یك فكر را مرور می‌كردم: آیا ممكن است این كه من امروز دیدمش خود عماد مغنیه باشد؟

*
هفته بعد را یكسره مشغول تحقیق و جمع‌آوری اطلاعات بودیم. نتیجه تحقیقاتمان درباره شهدای مقاومت اسلامی لبنان و عملیات آنها همه یك چیز بود: اینكه دیدار با دبیركل حزب‌الله گریز‌ناپذیر است. یك سر تمام عملیات رزمندگان مقاومت اسلامی به شخص دبیركل وصل بود. مصاحبه با رزمنده‌ها ممكن نبود. جز افراد سازمانی حزب‌الله كه به نوعی سیاسی و شناخته‌شده بودند، كسی اجازه مصاحبه و حضور جلوی دوربین را نداشت. مصاحبه با رزمندگان حزب‌الله فقط با محو صورت آنها و حتی گاهی در موارد خاص اجبار در تغییر تُن صدا ممكن بود. و البته دانای كل همه رویداد‌ها و عملیات استشهادی و غیره فقط یك نفر بود: شخص دبیركل حزب‌الله، سید‌حسن نصرالله.

به راهنما گفتیم باید سید را ببینیم. گفتند: باشد، هماهنگ می‌كنیم. منتظر تماس بمانید. دو سه روزی گذشت. ما همچنان سرگرم تحقیق و مصاحبه با آدم‌ها و دیدن مكان‌ها بودیم. روز سوم بود كه گفتند در خانه بمانید تا تماس بگیریم.

از صبح زود تا ظهر پای تلفن نشستیم. اما خبری نشد. ظهر ناهارمان را خوردیم و تلویزیون دیدیم و حرف زدیم تا غروب. اما باز خبری نبود. یازده شب كه شد همه خوابیدند. داشتم لباس‌هام را اتو می‌كردم. دفتر خاطراتم را هم باز گذاشته بودم تا بعد از اتوكشی سروقتش بروم. این كار هر شبم بود كه تا ساعت دو و سه نیمه‌شب طول می‌كشید. جزئیات صحبت‌ها و دیدارها را در دفتر می‌نوشتم تا اسامی و وقایع را فراموش نكنم. ساعت 5/12 شب بود كه تلفن زنگ زد. از ترس بیدار شدن دوستان، سریع گوشی را برداشتم. یك نفر از آن طرف خط با لهجه عربی گفت: «ما جلوی دریم. بیایید پایین.» یكی از دوستان بیدار شده بود. گفت: كی بود؟ گفتم: «می‌گن جلوی دریم.» گفت: «خودشونن. سریع لباس بپوش بریم.» لباس پوشیدیم و رفتیم جلوی در. دو تا بنز مشكی جلوی در منتظرمان بود. راننده بنز اولی پسری بود كه بیست و دو سه ساله به نظر می‌رسید. تنومند بود. هیكل درشتی داشت. قدش كمی از من بلندتر بود. شاید حدود 180 سانتی‌متر. كتانی سفید پوشیده بود با یك شلوار لی و تی‌شرت مشكی آرم‌دار و یك ساعت بزرگ عقربه‌ای پشت دستش، از آن ساعت‌ها كه میزان ارتفاع و درجه رطوبت هوا و جهت‌های جغرافیایی را هم نشان می‌دهد و سه برابر ساعت‌های معمولی است. به نظرم فوق‌العاده خوش‌تیپ بود. به فارسی شكسته‌بسته و با لهجه ترمیناتور دو گفت: «هركدام یك ماشین.» گفتم: «فقط دو نفریم.» ترمیناتور گفت: «هركدام یك ماشین.» من رفتم سمت ماشین جلویی و دوستم عقبی. سوار شدیم و راه افتادیم. شب بود. ظلمات. نیازی به پارچه مشكی و... نبود. توی تاریكی چند خیابان را رد كردیم تا رسیدیم به یك كوچه. از سر پیچ كوچه كه رد شدیم ترمیناتور ریموت كنترل را از جلوی داشبورد برداشت و فشار داد. دو سه ساختمان جلوتر از ما، در یك گاراژ باز شد. مستقیم رفتیم توی پاركینگ. آسانسور و بعد چند طبقه بالاتر. ترمیناتور گفت: اگر موبایل دارید، بدهید. من نداشتم. دوستم داشت. داد. منتظر بودیم بیایند ما را بگردند. اما كسی نیامد. فقط همین بود: اگر موبایل دارید، بدهید.

رفتیم توی یك اتاق. باز هم اتاق كنفرانس. ساعت حوالی یك نصفه شب بود. پنج دقیقه‌ای نشستیم كه در باز شد. این بار خود سید بود. یك نفر دیگر هم همراهش بود. «او». معاون جهادی. كت پوشیده بود. من سرم گرم روبوسی و دیدن سید بود. روبوسی كه تمام شد نشستیم.

میز كنفرانس بیضی‌شكل بود. سید نشست سر میز و من كنارش. بعد هم به ترتیب دوستم و دو نفر دیگر كه توی ماشین دومی نشسته بودند. ما همه یك طرف میز بودیم. سید به ما اشراف داشت. «او» نشست آن طرف میز. نمی‌توانستم وانمود كنم كه كنجكاو نیستم. می‌دانستم از چشم‌هام پیداست. سعی می‌كردم خودم را كنترل كنم. به طرز مرموزی حس می‌كردم این خودش است. خودِ خودِ شبح. یك‌راست زل زده بود توی چشمم. آن طرف میز درست روبه‌روی من نشسته بود. بر خلاف همگی ما كه روی صندلی نشسته بودیم توی یك مبل راحتی چرم سیاه‌رنگ فرو رفته بود و داشت ما را نگاه می‌كرد. از وقتی وارد اتاق شده بود ‌داشت خیلی آرام، از لای دندان‌های جلوش سوت می‌زد و یكی از سرودهای مقاومت را كه هرچه فكر می‌كنم یادم نیست كدام سرود بود را زمزمه می‌كرد. رفتار سید با او طوری بود كه انگار او را نمی‌بیند. انگار كه اصلا دو نفر نیستند. انگار كه بیست و چهار ساعت خدا با همند و برای هم نامرئی شده‌اند.

اولین بار بود كه دبیركل را از نزدیك می‌دیدم. او را فقط توی تلویزیون دیده بودم. دوست نداشتم یك كلمه از حرف‌هایش هم از دستم در برود. قلم و كاغذ روی میز كنفرانس را كشیدم سمت خودم و آماده شدم. سید خوش و بشی كرد. معذرت‌خواهی كرد از اینكه این وقت شب با ما قرار گذاشته‌اند. گفت تا حالا با بچه‌ها مشغول رتق و فتق امور بوده. وقتی می‌گفت بچه‌ها، به «او» اشاره كرد. و بعد منتظر توضیحات ما شد.

در تمام مدتی كه دوست من مشغول توضیح كارهایی بود كه در مدت حضورمان در لبنان كرده‌ایم من حواسم فقط و فقط متوجه او بود. همان‌طور كه ما را می‌پایید و به حرف‌ها گوش می‌داد، همان‌طور ریلكس و آرام شعرش را زیر لب زمزمه می‌كرد. انگار كه هنوز نیامده باشد توی اتاق. فضا صمیمی تر از آن بود كه كسی متوجه او باشد: رفقا میوه پوست می‌كندند و دوستم توضیح می‌داد و او همچنان سرودش را زمزمه می‌كرد. پنج دقیقه‌ای كه گذشت توضیحات دوستم تمام شده بود. نوبت سید بود كه حرف‌هاش را شروع كند. صمیمیت بین سید و بچه‌هایش برای من عجیب بود. هیچ خبری از تكلف نبود. سید كه مشغول صحبت شد، من هم مشغول نوشتن شدم. یكسره و تند و تند می‌نوشتم. فقط یك جا كه بین صحبت‌های سید مجالی پیش آمد و سرم را بالا گرفتم او را دیدم كه به من زل زده و لبخند می‌زند. شاید یاد شوخی قبلی افتاده بود. من هم لبخند زدم. بدجوری لم داده بود. همان‌طور كه لبخند می‌زدم با حركت سر و چشم و ابرو اشاره كردم كه بدجوری توی مبل فرو رفته. سید باز شروع كرد. تا آمدم بنویسم دیدم سرش را كمی بالا انداخت، پشت چشمی نازك كرد و همان‌طور با لبخند اشاره كرد كه یعنی نگران نباش، طوری نیست!

سید متوجه ایما و اشاره‌های ما دو تا شده بود. خندید. گفت: «شما به هم چی می‌گید؟» یادم نیست كه خودش متوجه شد یا یكی از ماها توضیح دادیم. هرچه بود خندید. گفت: «ما اینجا همه مثل همیم. وقتش كه برسد همه عملیاتی هستیم. من هم كه اینجا نشسته‌ام مثل بقیه‌ام. از اینجا كه می‌روم جزئی از بچه‌ها هستم. ما رهبر به آن معنا كه شما می‌گویید اینجا نداریم. رهبر همه ما یكی است. می‌دانید كه».

*
نه اسمش را می‌دانستم و نه عكسش را داشتم كه به كسی نشان بدهم و سراغش را بگیرم. كارمان یك ماهی طول كشید. تهران كه رسیدم رفتم سراغ اینترنت. هرچه عكس به اسم «عماد مغنیه» بود را سرچ كردم. هیچ‌كدام عكس‌ها شبیه او نبود. مطمئن شدم كسی كه من دیده‌ام عماد نبوده. و دیگر پی‌اش را نگرفتم.

پنج سال از آن روز گذشت. نزدیك عید بود. داشتم از سر كار برمی‌گشتم خانه كه دوستم تلفن زد. همان كه در لبنان با هم بودیم. گوشی را برداشتم. گفت: یكی از بچه‌های كلیدی حزب‌الله را در سوریه ترور كرده‌اند. ببین می‌شناسی كیست.

بیشتر از یك هفته بود تلویزیون روشن نكرده بودم. سرم گرم كارهام بود. سر كار تلویزیون نداشتیم. خانه كه رسیدم، رفتم سراغ تلویزیون. شبكه‌ها را یكی یكی مرور كردم. خبری نبود. هنوز خبر را اعلام نكرده بودند. رفتم سراغ اینترنت. خودش بود: عماد مغنیه را در محله كفرسوسه سوریه در قلب دمشق ترور كرده بودند. قلبم دوباره به تپش افتاد. صبر نداشتم تا وقت اخبار سراسری برسد: كاش ماهواره داشتم. هر طور بود صبر كردم تا اخبار سراسری. آن وقت بود كه عكسش را دیدم. آرام و نجیب و باوقار، در حالی كه لباس نظامی تنش بود داشت به جایی در دوردست نگاه می‌كرد. عكسش هم درست مثل خودش بود. هیچ اثری از خشونت یا پیچیدگی نه در نگاهش و نه در چهره‌اش نبود. توی این پنج سالی كه از دیدار ما گذشته بود فقط كمی چاق‌تر شده بود. می‌توانستم تصور كنم حالا دبیركل حزب‌الله چه حالی دارد. بعدها كه شنیدم سید‌حسن بر جنازه او تلخ گریسته هیچ تعجب نكردم.

می‌توانم حدس بزنم پرچمی كه بالای خانه عماد زده‌اند سرخ است: سرخ، به نشانه ثار. فقط یك چیز را نمی‌دانم: این‌كه سید تاوان این خون را چطور خواهد گرفت.

 


 

عماد مغنیه که بود؟


شهید عماد مغنیه كه به دوری از رسانه‌ها شهرت داشت به «مرد سایه» در مقاومت اسلامی مشهور بود و بسیاری او را مغز متفكر حزب‌الله قلمداد می‌كنند. یکی از رزمندگان حزب الله نقل می‌کند بشار اسد، رئیس جمهور سوریه، پس از اینکه از موضوع مطلع شد، به صورت تلفنی با سید حسن تماس گرفته و خواستار این می‌شود تا شهادت حاج عماد مخفی مانده و اعلام نشود. اما جواب سیدحسن جالب بود. دبیرکل حزب‌الله به رئیس جمهور سوریه می‌گوید: «این کار در قاموس ما جایی ندارد. ما شهادت افراد خود را هرکس باشد، با افتخار اعلام می‌کنیم.»

دکتر رمضان عبدالله، دبیر کل جنبش جهاد اسلامی، پس از شهادت حاج عماد گفت: «برای ثبت در تاریخ می‌گویم که عماد مغنیه نقشی بسیار اساسی در روند ساخت سلاح در نوار غزه، به خصوص موشک‌ها، ایفا کرد و رد پای او همه جا دیده می‌شود. وی به خوبی درک می‌کرد که توازن قوا با اسرائیل ممكن نیست و همیشه مشغول فکر و مذاکره بود تا راهی برای ضربه زدن به دشمن اسرائیلی با توجه به امکانات ضعیف ما پیدا کند. عماد مغنیه با تمامی قدرت خود با ما همکاری می‌کرد و این همکاری موفق بود. درست است که فقدان عماد مغنیه باعث ایجاد خلئی بزرگ شد، ولی نباید فراموش کرد که وی مدرسه‌ای از مقاومت را برای امت به ارث گذاشت و ارتشی قدرتمند از مجاهدین و رهبران را بر جای گذاشت که می‌تواند مسیر او را ادامه دهد.»

درباره حادثه ترور شهید مغنیه باید گفت با توجه به اینکه شکست در جنگ 33 روزه شکست برای همپیمانان عربی آمریکا و رژیم صهیونیستی در معادلات سیاسی لبنان نیز بود، نمی‌توان همکاری اطلاعاتی و امنیتی برخی از کشورهای عربی را در ترور عماد مغنیه نادیده گرفت. درباره مقطع زمانی ترور عماد مغنیه هم چند نکته قابل تأمل است. نخست اینکه او در سالگرد ترور سیدعباس موسوی، دبیر کل سابق حزب الله ترور شده است و این، هم شاخص دیگری است که از نقش اسرائیل در این ترور پرده برمی دارد و هم می تواند بیانگر این پیام باشد که همچنان‌که ترور رهبران و مسئولان سابق حزب‌الله نتوانست از رشد و پویایی جنبش مقاومت اسلامی لبنان جلوگیری کند، ترور عماد مغنیه هم هرچند ضایعه ای بزرگ برای این جنبش محسوب می‌شود، نخواهد توانست به جایگاه حزب‌الله خدشه وارد كند.


 

اطّلاعیه‌ی پی‌گرد عماد مغنیه
از سوی پلیس فدرال آمریکا F.B.I پیش از ۱۱ سپتامبر


تحت تعقیب:
عماد فائز مغنیه
تا ۵ میلیون دلار پاداش
تاریخ تولد: ١٩٦٢
محل تولد: لبنان
بلندی قامت: ۵ پا و ٧ اینچ
وزن: نامعلوم
جثه: نامعلوم
رنگ مو: خرمائی
رنگ چشم: نامعلوم
رنگ چهره: نامعلوم
جنسیت: مذکر
ملیت: لبنانی
شغل: نامعلوم
زبان: نامعلوم
علائم مشخصه: ندارد
اسم مستعار: حاج
وضعیت: متواری

گفته می‌شود مغنیه رئیس تشکیلات امنیتی حزب ‌لله لبنان است و تصور می‌رود در لبنان به سر برد.

وی به اتهام توطئه برای سرقت هواپیما، گروگانگیری، راهزنی هوائی منجر به قتل، دخالت در کار خدمه هواپیما، قرار دادن وسیله منفجره درون هواپیما، همراه داشتن مواد منفجره در داخل هواپیما و حمله به مسافران و کارکنان هواپیما، راهزنی هوائی، گروگانگیری، حمله در داخل هواپیما به قصد ربودن آن به وسیله اسلحه خطرناک که منجر به جراحات شدید شده و معاونت و همدستی در جرم، تحت تعیقب قرار دارد.

برای «عماد فائز مغنیه» به خاطر نقشش در طرح نقشه و مشارکت در ربودن یک هواپیمای تجاری در تاریخ ١٤ ژوئن ١٩٨۵ که به حمله به مسافران و خدمه گوناگون هواپیما و کشته شدن یک شهروند آمریکا منجر شد کیفرخواست صادر شده است.


 

حاج عماد
زندگی‌نامه‌ی عماد مغنیه
(علی‌رضا محمودی)


شهر زیبا و ساحلی صور زادگاه اوست، شهری که حق بزرگی بر گردن شیعه دارد. «عماد فایز مغنیه» در تیرماه 1341 در روستای «طیر دبا» از توابع شهر صور به دنیا آمد. خانواده مغنیه پس از مدتی برای گذران زندگی به بیروت نقل مکان کردند و عماد پس از پایان دبیرستان به دانشگاه آمریکایی بیروت رفت. از اوایل جوانی و در 16 سالگی، زمانی که اوضاع لبنان از نظر سیاسی به‌شدت متلاطم بود، عماد مبارزه را آغاز کرد. آن زمان گروه مبارز شیعه‌ای در لبنان وجود نداشت، این شد كه عماد برای طی دوره آموزش نظامی به گروه فتح پیوست. فتحی كه رهبری آن را یاسر عرفات برعهده داشت. از همان زمان، او در عملیات انتقال سلاح از جنبش آزادی‌بخش فلسطین برای مقاومت اسلامی لبنان كه در حزب‌الله و جنبش امل نمود دارد نقش اساسی داشت.

عماد مغنیه پس از حمله سراسری ارتش صهیونیستی به لبنان که تا بیروت پایتخت این کشور پیش رفت و پس از عقب نشینی و خروج نیروهای عرفات از طریق بندر بیروت، از این گروه فاصله گرفت و به جنبش شیعی «افواج المقاومه اللبنانیه» که توسط امام موسی صدر و شهید دکتر مصطفی چمران بنیان‌گذاری شده بود، پیوست.

مادر عماد مغنیه می‌گوید زمانی که امام موسی صدر هنوز ربوده نشده بود، دکتر چمران مدتی را با خانواده ما گذراند و عماد که به شدت از او تاثیر پذیرفته بود خود را شاگرد دکتر می‌دانست.

استعداد فراوان، از خود گذشتگی و شجاعت که از خصوصیات بارز او به شمار می آمدند، در هم آمیخته و از او شخصیتی انقلابی و تمام عیار به وجود آوردند.

در سال 1982 همزمان با حمله‌ اسرائیل به لبنان که با هدف بیرون کردن هفت هزار چریک فلسطینی از جنوب لبنان انجام شد، تمام گروه‌های مبارز از رویارویی با ارتش اسرائیل سر باز زدند. در این بین گروهی از جوانان لبنانی در منطقه‌ ورودی بیروت به نام «خلده» با مهمات و سلاح‌های به جا مانده از فلسطینیان، به مقابله با ارتش اسرائیل پرداختند.

این نیروها که در مقابله با خبرنگاران خارجی، خود را سربازان خمینی نامیدند، نبرد جانانه‌ای با اسرائیل كردند. عماد از جمله جوانانی بود که در این نبرد زخمی شد. با شکل‌گیری مقاومت اسلامی، عماد به عضویت حزب الله درآمد. بدین ترتیب عماد پس از اجرای موفقیت‌آمیز چند عملیات به عنوان فرمانده‌ گارد حفاظت از مقامات بلندپایه حزب‌الله منصوب شد و پس از آن هم مسئول عملیات ویژه‌ حزب‌الله شد.

در این دوره ایالات متحده و اسراییل، شهید عماد را تحت تعقیب بین‌المللی قرار دادند و تمام دستگاه‌های اطلاعاتی و جاسوسی خود را برای این امر به کار گرفتند. آمریکا و هم‌پیمانانش قصد داشتند فعالیت‌های جهادی و اسلامی حاج عماد را که برای آزادی وطنش انجام می‌شد تحت تأثیر قرار دهند که البته در این کار موفق نشدند.

در جریان جنگ سی و سه روزه، شهید مغنیه یکی از فرماندهان بزرگ این نبرد جانانه بود که با هوش و ذکاوت این فرمانده‌ بزرگ و ارائه‌ ایده‌های جدید جنگ چریکی و نیز افزایش قدرت موشکی مقاومت، حتی یک پایگاه مقاومت هم هدف اسرائیل قرار نگرفت و حزب‌الله با کم‌ترین شمار شهدا و کم‌ترین خسارت به بدنه‌ مقاومت، زمینه‌ شکست اسرائیل را محقق كرد.

در دهه‌ نود یافتن حاج عماد به یک اولویت برای اسرائیل تبدیل شده بود و اف‌بی‌آی هم نام او را در لیست افراد تحت تعقیب خود قرار داد؛ اما چون عکسی از او نداشتند، مجبور بودند از عکس بیست سالگی‌اش در تبلیغاتشان استفاده کنند.

دیوید بارکی، یکی از مسئولان سابق واحد 504 در اداره‌ اطلاعات نظامی اسرائیل که مسئول پرونده‌ی حاج عماد مغنیه بود، می‌گوید: «در اواخر دهه‌ی هشتاد چندین بار نزدیک بود وی را دستگیر کنیم و اطلاعات زیادی در مورد وی جمع‌آوری کرده بودیم، اما هر چه به وی نزدیک‌تر می‌شدیم، اطلاعاتمان کمتر و کمتر می‌شد. او هیچ نقطه‌ی ضعفی نداشت: نه به زنان علاقه نشان می‌داد، نه به پول، نه به مواد مخدر و نه هیچ چیز دیگر.»

حاج عماد در طول 25 سالی كه از طرف تمامی کشورهای غربی تحت تعقیب بود هیچ وقت خودش را گوشه‌ای مخفی نكرد، بلکه بر فعالیت و مبارزات خود در جبهه‌ای جدید ادامه داد که این خود نشان از ذکاوت و هوش بالای این شهید بزرگوار دارد. سرانجام در تاریخ 12 فوریه 2008 در ساعت 22:30 رژیم صهیونیستی با قرار دادن خودروی بمب‌گذاری شده در مسیر حرکت ایشان در نزدیکی «مدرسه ایرانیان» در منطقه «کفرسوسه‌« دمشق او را به شهادت رساند. منطقه «كفر سوسه» منطقه‌ای حساس و نزدیك به مراكز امنیتی دمشق است. پس از شهادت ایشان تیمی امنیتی از افسران اطلاعات سوریه مسئول تحقیق در این باره شدند.



نسخه‌ی پی.دی.اف

بیانات و مطالبی در این رابطه با موضوعات:

دغدغه‌های امت

دغدغه‌های امت

صدر عراق/ به مناسبت سالگرد شهادت آیت الله سید محمدباقر صدر
شماره ۲۶۲ هفته نامه پنجره به مناسبت سالگرد شهادت آیت الله سید محمدباقر صدر، در پرونده ویژه‌ای به بررسی شخصیت و آرا این اندیشمند مجاهد پرداخته است. در این پرونده می‌خوانید:

-...

رادیو اینترنتی

نمایه

صفحه ویژه جنگ ۳۳ روزه
بخش کوتاهی از مصاحبه سید حسن نصرالله با شبکه المیادین به روایت دوربین دوم

نماهنگ

کتاب


سید حسن نصرالله